سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

زنی از بانوان مدینه خدمت حضرت زهرا علیهاالسلام رسید و پرسشی را مطرح کرد. حضرت پاسخ داد. او پرسش‏های دیگری کرد و باز حضرت پاسخ داد تا اینکه به پرسش دهم رسید و آن حضرت پاسخ فرمود. در آن لحظه، آن زن شرمنده شد و گفت: بیش از این مزاحم نمی‏شوم. حضرت فاطمه علیهاالسلام با گشاده‏رویی فرمود: هر چه می‏خواهی بپرس. اگر به کسی صدهزار دینار بدهند که بار سنگینی را بر بامی ببرد، آیا با توجه به آن مزد زیاد، احساس خستگی می‏کند؟ گفت: نه. فرمود: من در مقابل هر پاسخ که به تو می‏دهم، مزدی هزاران بار بیش از آن می‏گیرم و شایسته است هرگز خسته و ملول نشوم.


در مجمع البیان این حدیث را نقل فرموده است: کسى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمد و عرض کرد: گرسنه ام، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دستور داد از منزل غذایى براى او بیاورند، ولى در منزل حضرت(صلى الله علیه وآله) غذا نبود، فرمود: چه کسى امشب این مرد را میهمان مى کند؟ مردى از انصار اعلام آمادگى کرد، و او را به منزل خویش برد، اما جز مقدار کمى غذا براى کودکان خود چیزى نداشت، سفارش کرد غذا را براى میهمان بیاورند و چراغ را خاموش کرد و به همسرش گفت: کودکان را هر گونه ممکن است چاره کن تا خواب روند، سپس زن و مرد بر سر سفره نشستند و بى آن که چیزى از غذا در دهان بگذراند دهان خود را تکان مى دادند، میهمان گمان کرد آنها نیز همراه او غذا مى خورند، و به مقدار کافى خورد و سیر شد، و آنها شب را گرسنه خوابیدند، صبح خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمدند پیامبر(صلى الله علیه وآله)نگاهى به آنان کرد و تبسمى فرمود (و بى آنکه آنان سخن بگویند) این آیه سوره حشر «وَ یُؤْثروُنَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَه; آنها مهاجران را بر خود مقدم مى دارند هر چند شدیداً فقیر باشند» را تلاوت کرد و ایثار آنها را ستود

 


حجـة الاسلام محمد باقر موسوی همدانی، مترجم تفسیر گران سنگ «المیزان» نقل کرده اند: در یکی از روزها که مشغول ترجمه ی المیزان بودم، قرآن دستم بود و تفسیر هم روبرویم و در این حالت می خواستم کتاب دیگری را باز کنم، اما چون احتمال داشت آن صفحه ی مورد نظر قرآن بسته شود و به هم بخورد قرآن را پشت و رو روی زمین نهادم. علامه طباطبایی(رحمت الله علیه) که حالات و رفتارم را مشاهده می کرد فورا قرآن را برداشت و بر آن بوسه زد و به من گفت:«دیگر از این کارها نکنید». این وضع ادب و احترام زاید الوصف علامه طباطبایی(رحمت الله علیه) را به این کتاب الهی نشان می دهد.
یکی ازشاگردان علامه طباطبایی(رحمت الله علیه) می گوید: وقتی که غروب فرا می رسید علامه (رحمت الله علیه) به تلاوت قرآن مشغول می شدند، عرض کردم: آقا، چرا در این موقع که هوا تاریک است قرآن می خوانید؟ فرمودند: قرائت قرآن به نور چشم می افزاید؛ همان گونه که بصیرت دل را افزایش می دهد


در یکی از ماه‌های رمضان با چند تن از رفقا از محدّث، شیخ عبّاس قمی خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد با اقامة نماز جماعت، بر معتقدان و علاقه‌مندان، منّت نهد، با اصرار و ابرام این خواهش پذیرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستان‌های آنجا اقامه گردید. روز به روز بر تعداد جمعیّت این جماعت افزوده می‌شد. روزهای اقامة نماز به وسیلة شیخ هنوز به ده روز نرسیده بود، که اشخاص زیادی از ماجرا، اطّلاع یافتند و تعداد جمعیّت فوق العاده شد.
یک روز پس از اتمام نماز ظهر به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: «من امروز نمی‌توانم نماز عصر بخوانم» و رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند. در موقع ملاقات ایشان و جویا شدن از علّت ترک نماز جماعت گفتند: «حقیقت این است که در رکوعِ رکعت چهارم، متوجّه شدم که صدای اقتداکنندگان که پُشت سر من می‌گویند: «یا الله یا الله ان الله مع الصّابرین» از محلّّی بسیار دور به گوش می‌رسد، این مسئله که مرا به زیادتی جمعیّت متوجّه کرد، در من شادی و فرحی ایجاد کرد. خلاصه اینکه خوشم آمد که جمعیّت این اندازه زیاد است، بنابراین من برای امامت، اهلیّت ندارم.

? فوائد الرضویّه، ج1، مقدّمه: محمود شهابی.


بوعلی سینا هر وقت با مسئله ی مشکلی از نظر علمی و معنوی مواجه می شد برمی خاست، وضو می گرفت، به مسجد می رفت و نماز می گزارد و از خداوند متعال مدد می جست تا مشکل او را حل کند.
زمانی نیاز به یک کتاب فلسفی قدیمی داشت، مسافرت ها کرد و از افراد مختلف پی گیری نمود،اما به جایی نرسید. تا این که روزی به مسجد آمد و دو رکعت نماز خواند و پس از نماز از درگاه خدای بزرگ تقاضا کرد که آن کتاب را برایش برساند. از مسجد بیرون آمد و به سوی منزل حرکت کرد. در راه پیر زنی را دید که مقداری اشیای کهنه، پوسیده و قدیمی را روی زمین پهن کرده و در معرض فروش قرار داده است، چند کتاب هم در بین آن ها به چشم می خورد. بوعلی نگاهی به کتاب ها کرد و یکی از آن ها نظر او را به خود جلب کرد، وقتی که خوب دقت کرد دید همان گم شده ی اوست و آن را به قیمتی که زن گفت خرید.


فرزند علامه امینی می گوید: یازده ساله بودم که به همراه پدرم به کاظمین رفتم، قصدشان این بود که در آن جا کتاب خانه ی سادات حیدری را از نزدیک ببینند. کتاب خانه در حسینیه ای قرار داشت. اتاق بسیار بزرگی بود پر از کتاب، دور و بر اتاق از سه جهت قفسه بود، از زمین تا سقف.
من دیدم فرشی در بساط نیست و همه جا پر از خاک است. ایشان آمدند کنار ایوان و عبایشان را فرش کردند روی زمین ولباس ها را روی آن گذاشتند و شال خود را باز نموده و چند مرتبه وسط اتاق به روی زمین کشیدند تا چهره ی حصیری پیدا شد، آن را تکاندند و روی زمین پهن کردند و برآن نشستند.فرمودند: بیا، پس چرا نمی آیی؟ گفتم: آقا این جا که فرشی نیست، همه اش خاک است. فرمودند: اگر بخواهی این طوری زندگانی کنی چیزی به دستت نمی رسد. اگر می خواهی ادب در زندگانی داشته باشی باید این ها برایت مطرح نباشد


در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند.
عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مأمور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما.
عابد با خود گفت: راست می گوید: بامداد روز بعد دودینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمده ام تا درخت را برکنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد.
ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.



به نقل از: کیمیای سعادت، ص 757.


نظر

قوم لوط اهل شهری بودند که بر سر راه قافله ها که به شام و مصر می رفتند قرار داشت قافله ها نزد ایشان فرود می آمدند و ایشان اهل قافله ها را ضیافت و مهمانی می کردند چون این کارها سالها طول کشید، خسته شدند و به بخل روی آوردند کثرت بخل باعث شد که به عمل شنیع لواط مبتلا شدند. لذا اهل قافله ای بر ایشان وارد می شد با آنان بدون خواهشی لواط می کردند تا دیگر بر شهرشان فرود نیایند و ضیافت نکنند و به این عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پیامبر مردی سخی و صاحب کرم بود و هر میهمانی بر آنها وارد می شد ضیافت می کرد او قوم را از عذاب خداوند می ترسانید و هر مهمانی بر او وارد می شد قوم را از شر قوم خود بر حذر می فرمود. چون مهمان بر او وارد می شد می گفتند: مگر تو را نهی نکردیم از مهمانی کردن اگر این کار را بکنی به مهمان تو بدی می رسانیم و تو را نزد آنان خوار می کنیم پس لوط هرگاه مهمان بر او می رسید مخفیانه او را ضیافت می کرد چون در میان قوم خود فامیل و عشیره ای نداشت. وقتی جبرئیل و ملائکه به صورت انسانی وارد خانه لوط شدند، وعده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالای بام افروخت مردم بقصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهی نکردیم مهمان دعوت نکنی و قصد داشتند بدی به مهمانان او که فرشته بودند روا بدارند که عذاب بر شهرهای آنان نازل شد و به هلاکت رسیدند.


نظر

مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت : در کربلا عطاری بود مشهور و معروف ، مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نکرد؛ و جمیع اطباء اظهار ناامیدی از او کردند. گفت : یک روز به عیادتش رفتم و بسیار بدحال بوده و به پسرش می گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کنید تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم ! گفتم : این چه حرفی است می زنی ؟! دیدم آهی کشید و گفت : من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یکسالی مرضی در کربلا شایع شد که علاج آنرا دکترها منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آب لیموگران و کمیاب شد. نفسم به من گفت : قدری آب لیمو دارای چیز دیگر ممزوج به او کن و بوی آب لیمو از آن فهمیده می شد او را به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی . همین کار را کردم ، و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی از این مال مغشوش بدست آوردم تا جائی که در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاری . مدتی نگذشت که به این مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم برای معالجه فایده ای نکرده است ، فقط همین آخرین متاع بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این مرض خلاص ‍ می شوم


جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد ".
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت.
ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ‏خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏کند، او را تهدید کرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد ".
بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.1 آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.
محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
البته در اینکه آیا او واقعا تعبیر خواب می‌کرده و یا اینکه کتابی در این باره نوشته است یا نه اطلاعات دقیقی در دست نیست اما چنانکه از تحقیقات اخیر برمی‌آید ظاهرا وی هیچ کتابی در این باره ننوشته است.

برای مطالعه بیشتر در احوال این مرد بزرگ نوشته زیر را بخوانید:

مردی که یک خواب هم تعبیر نکرد!
اما جالب است ماجراهای زیر را که به وی منسوب است را بخوانید:
گویند روزی شخصی به او گفت: در خواب دیدم که جواهرات بر خوک آویزان می‏کنم. گفت: حکمت به نا اهل تعلیم می‏کنی، و چنان بود که گفته بود.
دیگری گفت در خواب دیدم که دهن مردان و زنان را مهر می‏کنم! ابن سیرین گفت که تو اذان قبل از طلوع فجر می‏گویی در رمضان، چنان بود که گفته بود.
داستان راستان ج2 داستان 88