سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
نظر

مرحوم قطب الدین راوندی روایت کرده است که روزی از امام جعفر صادق (علیه السلام)سؤال کردند: روزگار خود را چگونه سپری می نمایی؟
حضرت در جواب فرمود: عمر خویش را بر چهار پایه و رکن اساسی سپری می کنم:
1- می دانم آنچه که روزی برای من مقدر شده است، به من خواهد رسید و نصیب دیگری نمی گردد.
2- می دانم دارای وظایف و مسئولیت هایی هستم، که غیر از خودم کسی توان انجام آنها را ندارد.
3- می دانم مرگ مرا درمی یابد و ناگهان بدون خبر قبلی مرا می رباید؛ پس باید هر لحظه آماده مرگ باشم.
4- و می دانم خدای متعال بر تمام امور و حالات من آگاه و شاهد است و باید مواظب اعمال و حرکات خود باشم.


هلال از یاران امام حسین(علیه السلام) و از شهیدان کربلا است. وی فردی شجاع و تیراندازی ماهر بود. از ابومخنف نقل شده است که امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به او آیین رزمی را آموخته بودوی در بین راه مکه به کربلا، به امام حسین(علیه السلام) پیوست و حضرت از او و همراهانش احوال مردم کوفه را پرسید، و آنان در پاسخ گفتند: اشراف و بزرگان به جهت رشوه های که گرفته اند علیه شما هستند و بقیه مردم، دلشان با شما ولی شمشیرشان علیه شما است
هلال بن نافع از جمله کسانی بود که پس از شنیدن خبر شهادت «قیس بن مسهر» وبی وفایی کوفیان، برخاست و نسبت به امام(علیه السلام) اعلام وفاداری کرد. او طی سخنانی گفت:
ای پسر دختر رسول خدا! می دانی که جدّت پیامبر(صلی الله علیه وآله) نتوانست همه مردم را دوستدار خود گرداند و همه را به راه راست هدایت کند. در میان اطرافیان آن حضرت، منافقانی بودند که در ظاهر یار و مددکار او و در پنهان، خیانتکار و پیمان شکن بودند. گفتارشان در ظاهر از عسل شیرین تر ولی در نهان تلخ تر از «حنظل»[ بود و کار او به این منوال گذشت تا سرانجام از دنیا رفت و پدرت علی(علیه السلام) هم به همین حال بود و برخورد مردم با شما نیز، امروز همین گونه است و هر کس پیمان شکند به خود زیان رسانده و خدا از او بی نیاز است.
[ای حسین(علیه السلام)] ما را به هر کجا که خواهی ببر! به خدا سوگند از تقدیر الهی باکی نیست و از ملاقات با پروردگار! ناخرسند نیستیم. ما بر اعتقاد خود راسخ و در یاری تو استواریم. هر که تو را دوست بدارد او را دوست می داریم و با دشمنانت دشمنی می ورزیم
هلال از خواص اصحاب و از یاران نزدیک امام(علیه السلام) بود. نقل کرده اند که امام حسین(علیه السلام) در یکی از شب ها برای بررسی موقعیت میدان نبرد، تنها از خیمه بیرون رفت. همین که هلال متوجه شد، شمشیر خود را برداشت و در پی حضرت حرکت کرد. امام(علیه السلام) از او پرسید: چرا همراه من آمدی؟ گفت: ترسیدم در این تاریکی شب، گزندی از دشمن به شما برسد. فرمود: آیا دوست داری راه میان این دو کوه را در پیش گیری و خود را نجات دهی؟.
هلال با شنیدن این سخن امام خود را روی پاهای مبارک امام انداخت و بار دیگر اظهار وفاداری نمود
او هنگامی که احساس کرد اهل بیت امام حسین(علیه السلام) نگران وفاداری و استقامت اصحاب خود هستند، نزد حبیب بن مظاهر آمد و با مشورت او، اصحاب را در یک جا جمع کرد و آنان با شمشیرهای کشیده و یک صدا به امام و اهل بیت او اطمینان دادند که تا آخرین قطره خون خود از ایشان دفاع خواهند کرد
پس از این که سپاه عمر بن سعد، آب را بر اردوگاه امام حسین(علیه السلام) بست و تشنگی بر کاروان امام(علیه السلام) چیره شد، آن حضرت برادرش عباس(علیه السلام) را فرا خواند و همراه سی تن از اصحاب، از جمله هلال بن نافع، در دل شب برای آوردن آب، روانه کرد. چون نزدیک فرات رسیدند، «عمرو بن حجاج»، فرمانده نگهبانان پرسید: کیستی؟ هلال گفت: پسر عموی تو از اصحاب حسین، آمده ام از این آبی که بر ما بسته اید بنوشم. عمر گفت: بنوش که گوارایت باد. هلال گفت: وای بر تو! چگونه مرا می گویی آب بنوش در حالی که حسین(علیه السلام) و اهل بیت و یارانش، از شدت خستگی در حال مرگ هستند! آن گاه هلال بر یارانش بانگ زد و وارد فرات شد و جنگی سخت درگرفت. آنان سرانجام موفق شدند مقداری آب به خیمه ها برسانند
برخی نقل کرده اند که هلال بن نافع تازه ازدواج کرده بود و چون روز عاشورا اراده میدان کرد، همسرش او را از رفتن منع نمود، ولی او بر یاری امام(علیه السلام) اصرار ورزید، و چون امام حسین(علیه السلام) از قضیه آگاه شد، به هلال فرمود: همسرت نگران است و من دوست ندارم در جوانی به فراق یکدیگر مبتلا شوید. [اگر می خواهی عیالت را بردار و از این بیابان برو].
هلال گفت: ای پسر رسول خدا! اگر در سختی تو را رها کنم و سراغ عیش و نوش خود بروم، فردای قیامت پاسخ جدت محمد(صلی الله علیه وآله) را چه بگویم
او پس از اجازه از امام(علیه السلام) به میدان شتافت و در حالی که رجز می خواند تیرهای خود را در کمان می گذاشت و به سوی دشمن پرتاب می نمود. نقل کرده اند که او هشتاد تن از نیروهای دشمن را هدف قرار داد و به هلاکت رسانید
زمانی هم که تیرهای ترکشش به پایان رسید، دست به شمشیر برد و در غالب رجزی چنین گفت:
من جوانی از اهل یمن و از قبیله بجیله هستم. آیین من آیین حسین و علی(علیهما السلام) است.
اگر امروز کشته شوم، آرزوی من همین است و پاداش خود را خواهم دید
مردی از سپاه ابن سعد، به نام «قیس»، به جنگ او آمد. هلال او را مهلت نداد و به خاک افکند و با تیغ بر سپاه کوفه حمله کرد و سیزده تن از آنان را از پای درآورد. آن گاه انبوه لشکر اطراف او را گرفتند و بازوان او را در هم شکسته، اسیرش کردند و سرانجام به دست شمر بن ذی الجوشن به شهادت رسید


حبیب را باید یکی از آگاهان به علوم اهل بیت(علیهم السلام) و از ارادتمندان به آستان ولایت و امامت دانست. وی یکی از یاران برگزیده امیرالمؤمنین(علیه السلام) و امام حسن(علیه السلام) بود، و پس از آن بزرگواران، یکی از سربازان پاکباز کربلا شد که در یاری فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در دریای ناجوانمردانه آتش و آهن، شجاعانه فرو رفت و سینه خود را در برابر شمشیرهای آب دیده سپر ساخت.
حبیب همچنین از راویان و ناقلان حدیث است. به عنوان نمونه، زمانی وی از حضرت امام حسین(علیه السلام) پرسید که شما پیش از آفرینش آدم چه بودید؟ حضرت(علیه السلام) فرمود: «ما اشباهی از نور بودیم که دور عرش می چرخیدیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می آموختیم».
زمانی که میثم از کنار قبیله بنی‌اسد عبور می‌کرد، در حالی که افراد قوم برای شب‌نشینی، گرد هم جمع شده بودند. «حبیب بن مظاهر» که از رؤسا و بزرگان قبیله بود، با دیدن میثم‌ به سرعت به سوی او شتافت و با صمیمیت خاصی با او مشغول به گفتگو شد. در پایان این گفتگو، حبیب روبه میثم کرد و با لبخندی گفت:
«پیرمردی را می‌بینم که موی سر او ریخته، و شکمی بزرگ دارد، نزدیک باب الرزق، خربزه می‌فروشد، در محبت خاندان پیغمبر خود، به دار کشیده می‌شود و در بالای دار شکم او را می‌شکافند» ـ که منظورش میثم بود ـ.
میثم نیز پس از آن‌که سخنان حبیب به پایان رسید، گفت:
«من هم مردی را می‌شناسم، با موهای بلند و بر شانه ریخته. که برای یاری پسر دختر پیامبر، قیام می‌کند و در این راه کشته می‌شود و سرش را در کوفه می‌گردانند» ـ که منظورش حبیب بود ـ .
پیرمرد جوانمرد
با توجه به این که حبیب، یکی از بزرگان و سرشناسان کوفه و قبیله خویش بود، پیش از بروز جنگ و در میان کشاکش جنگ، بارها از سوی سپاه دشمن برایش امان گرفتند و حتی در قبال رها کردن امام حسین(علیه السلام) به او وعده های فراوان دادند. اما ایشان هیچ گاه به آن پیشنهادهای خائنانه، پاسخ مثبت ندادند و پیوسته در جواب آنان می گفتند: چگونه دیده من می تواند شاهد کشته شدن آن امام مظلوم باشد؟ و در این صورت برای ما در نزد خدا چه عذری باقی خواهد ماند؟.
مطمئنا حبیب، این سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را از قول انس بن حارث اسدی، ـ یکی از صحابه که او نیز در جریان کربلا در راه یاری امام حسین(علیه السلام) به شهادت رسید ـ شنیده بود. آن جا که حضرت رسول(صلی الله علیه وآله) در حالی که میوه دلش امام حسین(علیه السلام) را در کنار خود می دید و به او اشاره کرد، فرمود:
«همانا این پسر من در زمینی از زمین های عراق کشته می شود، پس هر که در آن زمان او را درک کرد، به یاری او بشتابد».
پس از آن که لشکر عمرسعد رو به فزونی نهاد، حبیب با کسب اجازه از امام(علیه السلام) میان قبیله بنی اسد شتافت و ضمن سخنرانی مفصلی از آنان برای امام حسین(علیه السلام) درخواست یاری نمود. وی سخنان خود را چنین آغاز کرد:
«من برای شما بهترین ارمغان را آورده ام و درخواست می کنم که به یاری فرزند پیامبر(صلی الله علیه وآله) بشتابید. چه آن که وی هم اکنون با گروهی از دلیرمردان با ایمان در محاصره عمرسعد با بیست و دو هزار تن قرار گرفته است. شما از خویشان و نزدیکان من هستید، بنابر این به پندهای من توجه کنید تا به شرافت دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا هر کس از شما که در راه فرزند پیامبر(صلی الله علیه وآله) آگاهانه شهید شود در اعلی علیّین همدم پیامبر خواهد بود.
نخستین کسی که در آن جلسه به حبیب پاسخ مثبت داد، واظهار وفاداری کرد، عبدالله بن بشر بود. وی وشماری دیگر، گرد حبیب جمع شدند تا به لشکر امام بپیوندند. ولی ازرق بن حرب صیداوی با چهار هزار نفر به آن ها حمله ور شد و آنان را پراکنده ساخت، حبیب به نزد امام(علیه السلام) بازگشت و واقعه را خبر داد
عصر تاسوعا، آن گاه که امام حسین(علیه السلام) از دشمن مهلت گرفت که تا فردا صبر کنند، حبیب در مقام موعظه و پند به آنان چنین گفت:
به خدا سوگند بد قومی هستند آنان که فردای قیامت در پیشگاه خداوند در حالی حاضر شوند که فرزند پیغمبران او را با یاران و خاندان وی و بندگان سحرخیز و ذکرگوی این شهر کشته باشند.
نقل شده است که شب عاشورا، حبیب با «یزید بن حُصَین»، مزاح و شوخی می کرد. یزید گفت: حالا چه وقت شوخی و خنده است؟ پاسخ داد: چه وقتی بهتر از الان؟! به خدا سوگند دیری نخواهد پایید که نیروهای دشمن با شمشیر به ما حمله خواهند کرد و ما در بهشت، حورالعین را در آغوش خواهیم گرفت.
همچنین در شب عاشورا، وقتی حبیب از «هلال بن نافع» شنید که حضرت زینب(سلام الله علیها) از این که مبادا فردا یاران امام(علیه السلام) وفادار نمانند و او را تنها بگذارند، نگران است. همگی اصحاب را نزد خیمه آن حضرت، گرد آورد و در آن جا همه یاران، از صمیم قلب اظهار وفاداری و اخلاص خود را بیان نمودند، تا بلکه نگرانی را از دل آن بانوی بزگوار برطرف سازند.
شهادت حبیب
صبح روز عاشورا، امام حسین(علیه السلام) مشغول آراستن نظامی لشکر خود شد، جناح راست را به زهیر و جناح چپ را به حبیب و قلب سپاه را به برادرش حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) سپرد. پس از آن حضرت(علیه السلام) به خواندن خطبه مشغول شد، که ناگهان شمر برای توهین و جسارت، فریاد زد: خدا را بر یک حرف می پرستم ـ یعنی با شک و تردید خدا را می پرستم ـ اگر بدانم چه می گویی؟!
حبیب با دیدن این جسارت شمر رو به او کرد و گفت: سوگند به خدا می بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می پرستی و من هم شهادت می دهم که در این گفتارت که سخن او را نمی فهمی صادق هستی، چون نمی دانی وی چه می گوید، زیرا خداوند بر قلب تو مهر زده است.
بعد از ظهر عاشورا بود که حبیب بن مظاهر با رجزهای حماسی خود صحنه نبرد را در دست گرفته بود و مانند ستونی استوار در میان لشکر امام حسین(علیه السلام)، شیرازه لشکر عمرسعد را به هم ریخته بود. از این رو پیمان شکنان کوفه دریافتند که اگر بخواهند به هدف و مقصود خائنانه خود در کشتن فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) دست یابند، ناگزیرند که ابتدا حبیب را که از بزرگان و رهبران قبایل کوفه بود از پا درآورند.
حبیب بن مظاهر همچنان در حال رجز خواندن و مبارزه بود و به روایتی شصت و دو تن از کوفیان را به خاک هلاکت انداخت. تا این که دیگر خستگی و فشار سنگین جهاد، وجودش را فرا گرفت و در این زمان نامردی از قبیله بنی تمیم که او را «بدیل بن صریم» می نامیدند به سوی ایشان حمله کرد و با شمشیرش ضربه ای به سر مبارک حبیب وارد ساخت و بلافاصله پس از آن نامرد دیگری از قبیله بنی تمیم با نیزه اش ضربه به ایشان زد. و زمانی که حبیب خواست از زمین برخیزد و با همان حال به ادامه نبرد بپردازد، «حصین بن تمیم» با وارد کردن شمشیری، دیگر کاملاً حبیب را از کار انداخت.
حصین بن تمیم همان کسی است که در ظهر عاشورا، هنگامی که یاران ابی عبدالله(علیه السلام) برای خواندن نماز، از سپاه کوفه مهلت گرفتند، فریاد زد و گفت: برای چه می خواهید نماز بخوانید؟! زیرا نماز شما مقبول درگاه پروردگار نخواهد بود. و حبیب بن مظاهر با شنیدن این سخن گزاف، در پاسخ او گفت: ای حمار غدّار، یعنی می خواهی بگویی، نماز پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) قبول نمی شود ولی نماز تو مقبول است.
در این هنگام حصین با شنیدن این پاسخ دندان شکن، به سوی حبیب بن مظاهر حمله ور شد و طی جدالی که بین آن دو واقع شد، ناگهان از اسب خود سرنگون شد، اما پیش از آن که به دست حبیب به درک واصل شود، یاران و اقوامش با زیرکی او را از دست حبیب نجات دادند.
از این رو حصین برای توجیه ناکامی و شکستش در برابر حبیب، به آن مرد تمیمی که حبیب را به قتل رسانده بود گفت: بدان که من در کشتن حبیب، شریک تو هستم. به همین جهت سر او را به من بده تا به گردن اسبم بیاوزیم و در میدان جنگ جولان دهم، تا همه بدانند که من در قتل او شرکت کرده ام. و مطمئن باش که پس از آن سر حبیب را به تو بازپس می دهم تا آن را نزد عبیدالله ببری و در ازای بردن آن از او جایزه بگیری. و با موافقت آن مرد تمیمی به نیت شوم خود جامه عمل پوشاند و این لکه ننگ را تا قیامت بر دامن خویش نهاد.
پس از شهادت حبیب بن مظاهر، امام حسین(علیه السلام) در حقیقت یکی از بزرگترین پشتوانه های خود را از دست داد همان گونه که خود ایشان، در شهادت حبیب فرمودند: «عند ذلک احتسب نفسی و حماة اصحابی». با کشته شدن حبیب، دیگر حساب کار من و همه یارانم به پایان رسید. همچنین در عبارات دیگری فرمودند: ای حبیب! همانا که تو مردی صاحب فضل بودی و در یک شب ختم قرآن می کردی.

نظر

او در سال بیست و شش هجری متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنین فاطمه دختر حزام بن خالد است. علی(علیه‌السلام) به برادرش عقیل – که عالم به انساب و اخبار عرب بود – فرموده بود: برای من زنی که فرزدانی شجاع بیاورد انتخاب کن. عقیل فاطمه دختر حزام را معرفی کرد و گفت: در عرب شجاع‌ تر از پدران ا و کسی را نمی شناسم. علی(علیه‌السلام) با او ازدواج کرد و اول فرزندی که از ام البنین به دنیا آمد عباس(علیه‌السلام) بود که او را به سبب زیبایی سیما، قمر بنی هاشم لقب دادند و کنیه او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنین سه فرزند به ترتیب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن علی چهارده سال با پدرش امیرالمؤمنین و مابقی عمر را در کنار دو برادرش زندگی کرد و هنگام شهادت سی و چهار سال از عمر شریفش گذشته بود. او در شجاعت بی‌نظیر بود و هنگامی که بر اسب سوار می‌شد پای مبارکش به زمین می‌رسید.
از امام صادق(علیه‌السلام) نقل شده است که فرمود: عمویم عباس بن علی دارای بصیرتی نافذ و ایمانی محکم و پایدار و در رکاب امام حسین(علیه‌السلام) جهاد نمود و نیکو مبارزه کرد تا به شهادت رسید.
و نقل شده که روزی علی بن الحسین(علیه‌السلام) به فرزند عباس (علیه‌السلام) که نامش عبیدالله بود نظر کرد و گریست سپس فرمود: هیچ روزی بر رسول خدا سخت تر از روز جنگ احد که حمزة بن عبدالمطلب شهید گردید و بعد از آن روز جنگ موته که جعفر بن ابی طالب پسر عمّ او شهید گشت،‌ نبود؛ و هیچ روزی همانند روز حسین نبود،‌سی هزار نفر گرد او جمع شدند که خود را از این امت می‌دانستند! و با خون حسین به خدا تقرب می‌جستند! و حسین(علیه‌السلام) آن‌ها را موعظه فرمود ولی نپذیرفتند،‌تا او را به ستم شهید کردند.
سپس امام سجاد(علیه‌السلام) فرمود: خدا عمویم عباس را رحمت کند! او خود را فدای برادرش حسین(علیه‌السلام) نمود و ایثار کرد تا اینکه هر دو دست او قطع شد و خداوند به اوهمانند جعفر طیار دو بال عطا فرمود که در بهشت با فرشتگان پرواز کند. و فرمود: برای عباس نزد خدای متعال منزلت ودرجه‌ای است که تمام شهدا در قیامت به آن درجه و منزلت غبطه می‌خورند.[1]
عده‌ای از تاریخ نویسان نوشته‌اند: عباس چون تنهایی امام (علیه‌السلام) را دید، نزد او آمد و گفت: آیا مرا رخصت می‌دهی تا به میدان روم؟
امام حسین(علیه‌السلام) گریه شدیدی کرد و آنگاه گفت: ای برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستی.
عباس گفت: ای برادر! سینه‌ام تنگ و از زندگی خسته شده‌ام و می‌خواهم از این منافقان خونخواهی کنم.
امام حسین(علیه‌السلام) فرمود: برای این کودکان کمی آب تهیه کن.
عباس به میدان آمد و سپاه کوفه را موعظه کرد و آن‌ها را از عذاب خدا ترساند،‌ولی اثری نکرد، پس بازگشت و ماجرا را به برادر گفت، در آن هنگام بود که فریاد العطش کودکان را شنید،‌پس بر مرکب سوار شد و مشگ و نیزه خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود،‌چهار هزار نفر از سپاه دشمن که بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه کردند و او را هدف تیر قرار دادند،‌عباس آن‌ها را پراکنده کرد و هشتاد نفر از آنان را کشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقداری آب بنوشد یاد عطش حسین و اهل بیت و کودکان، او را از نوشیدن آب بازداشت. پس آب را ریخت و به قولی این اشعار را خواند:
یا نفس من بعد الحسین هونی -- و بعده لا کنت ان تکونی
هذا الحسین شارب المنون -- و تشربین بارد المعین[2]
و مشگ را از آب پر کرد و بر شانه راست خود انداخت و راهی خیمه‌ها شد، لشکر کوفه راه را بر او بستند از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آن‌ها پیکار می‌کرد و این رجز را می‌خواند:
لا ارهب الموت اذا الموت رقی -- حتی اواری فی مصالیت لقا
نفسی لنفس المصطفی الطهر وقا -- انی انا العباس اغدو بالسقا
ولا اخاف الشرشوم الملتقی[3]
تا اینکه نوفل ازرق دست راست او را از بدن جدا کرد، آنگاه مشک را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند:
و الله ان قطعتم یمینی انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین نجل النبی الطاهر الامین[4]
دست چپ حضرت را نیز همان ملعون از مچ جدا کرد؛ و نیز نقل شده است که در آن هنگام حکیم بن طفیل که در پشت درخت خرما کمین کرده بود شمشیری بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا کرد، آن حضرت پرچم را به سینه خود چسباند و این رجز را می‌خواند:
یا نفس لا تخشی من الکفار -- و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار -- قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار[5]
پس مشگ را به دندان گرفت، آنگاه تیری بر مشک خورد و آب‌های آن فرو ریخت:
پس فرو بارید بر او تیر تیز مشگ شد بر حالت او اشک ریز
آنچنان گریید بر او چشم مشگ تا که چشم مشگ شد خالی ز اشک
و تیر دیگری بر سینه مبارکش اصابت کرد،‌و بعضی گفتند تیر بر چشم حضرت نشست، و برخی نوشته‌اند که عمودی آهنین بر فرق مبارکش زدند که از اسب بر زمین افتاد و فریاد برآورد و امام(علیه‌السلام) را صدا زد.
آن حضرت بر بالین عباس آمد و چون آن حال را دید فرمود: «الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ الان کمرم شکست و راه چاره به رویم بسته شد».[6] و چون چشم تیر خورده و تن در خون طپیده عباس را بر رو زمین در کنار فرات دید خم شد و در کنار او نشست، زار زار گریست تا عباس جان سپرد،[7] سپس او را به سوی خیمه برد.[8]
بعضی هم گفته‌اند: امام حسین(علیه‌السلام) بدن عباس را به جهت کثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جایی که اجساد شهدا در آنجا بود حمل کند[9]. [10]
آنگاه امام حسین(علیه‌السلام) بر دشمن حمله کرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشیر می‌زد و آن سپاه از مقابلش می‌گریختند و آن حضرت می‌گفت: کجا فرار می‌کنید؟ شما برادرم را کشید! کجا فرار می‌کنید؟ شما بازوی مرا شکستید! سپس به تنهایی به جایگاه اول خود باز می‌گشت.
عباس آخرین شهید از اصحاب امام حسین(علیه‌السلام) بود، و بعد از او کودکانی از آل ابی طالب که سلاح نداشتند شهید شدند.[11]
در بعضی از کتب آمده است: هنگامی که عباس و حبیب بن مظاهر شهید شدند آثار شکستی در چهره امام حسین(علیه‌السلام) ظاهر شد،‌پس با اندوه و غم نشست و اشکش بر صورت مبارکش جاری شد.[12]
سکینه نزدیک آمد و از پدر سراغ عمویش عباس را گرفت،‌امام (علیه‌السلام) خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زینب فریاد برآورد: وا اخاه! وا عباساه! وا ضیعتنا بعدک!
قصه کربلا، علی نظری منفرد: ص 346-351

پی نوشت

[1] - ابصار العین: ص 25.
[2] - «ای نفس! زندگی بعد از حسین خواری و ذلت است، و بعد از او نمانی تا این ذلت را ببینی؛ این حسین است که شربت مرگ می‌نوشد و تو آب سرد و گوارا می‌نوشی؟!»
[3] - «از مرگ هرگز نمی‌هراسم چون فریاد زند، تا هنگام مقابله با شجاعان آنان را با شمشیر به زیر افکنم؛ من نفس خود را حافظ و نگهدارنده پسر پیامبر قرار داده‌ام؛ من عباسم که سمت سقائی دارم،‌و در روز ملاقات بیم از مرگ ندارم». (مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 108).
[4] - «به خدا سوگند اگر دست راستم را جدا کردید، من همیشه حامی دینم خواهم بود، و حامی امامی که در ایمانش صادق است، و فرزند پیامبر پاک و امین است.»
[5] - «ای نفس! از کافران نترس، و به رحمت خدا شاد باش با پیغمبر که او مولای برگزیده خداسـت، اینان به ستم دست چپم را قطع کردند،‌پروردگارا! آن‌ها را به گرمی آتش بسوزان».
[6] - بحارالانوار: ج 45، ص 42.
[7] - در بعضی از کتب آمده است: امام حسین(علیه‌السلام) سر عباس را در دامان گرفت و خون از چشمانش پاک کرد و او را دید که می‌گرید، فرمود: برادر از چه می‌گریی؟ ابوالفضل(علیه‌السلام) عرض کرد: چگونه نگریم ای برادر و ای نور چشمم؟!
و حسین(علیه‌السلام) نشسته بود که عباس فردیادی زد و روح پاکش به ملکوت اعلی پیوست،‌حسین (علیه‌السلام) فریاد برآورد: وا اخاه وا عباساه.(وسیلة الداری: ص 247).
[8] - بحارالانوار: ج 45، ص 41 – ابصار العین: ص 40.
[9] - الدمعة الساکبة: ج 4، ص 324.
[10] - قاسم بن اصغ می‌گوید: مردی از قبیله بنی ابان را دیدم که چهره‌اش سیاه شده بود و قبلا او را دیده بودم که روئی سپید و صورتی جمیل داشت،‌از علت تغییر چهره‌اش جویا شدم؟ او گفت که: در کربلا مردی قوی و زیبا چهره را کشتم که میان چشمانش اثر سجده نمایان بود، از آن زمان هر شب چون به خواب می‌روم نزد من آمده و مرا به سوی جهنم می‌کشاند و من فریاد می‌زنم و افراد قبیله من شب هنگام فریاد مرا می‌شنوند.
قاسم بن اصبغ می‌گوید: این خبر در همه جا منتشر شد تا زنی از همسایگان او گفت: فریاد او شب‌ها خواب از چشم ما ربوده اس، من با گروهی نزد همسر آن مرد رفته و ماجرا را زا او جویا شدیم؟ او گفت: آری مطلب همانگونه است که خود او گفته است.
قاسم بن اصبغ می‌گوید: آن دلاور خوش سیمائی که به دست نابه کار به شهادت رسید،‌حضرت عباس بن علی(علیهماالسلام) بوده است. (ابصار العین: ص 32).
[11] - ابصار العین: ص 30.
[12] - ذریعة النجاة: ص 125.


صندوق مزار
یکی از نفیس‎ترین آثار تاریخی آستان عبدالعظیم، صندوق چوبی روی مزار است که در 4 سوی آن، زیارت‎نامه و آیات قرآنی به خط نسخ و ثلث برجسته، توسط یحیی‎بن محمد اصفهانی حکاکی شده است و تاریخ 725ق/1325م بر روی آن قابل خواندن است. این صندوق به تصریح کتیبه روی آن، به دستور خواجه نجم‎الدین محمد، مقارن روزگار ابوسعید ایلخان مغول ساخته شده است. به تصریح کتیبه مذکور، بنای مرقد نیز از ایشان است. اما خواجه‎نجم‎الدین می‌بایست مرقد را تعمیر کرده باشد، زیرا چنان که اشاره شد، تجدید بنای اصلی حرم در روزگار سلجوقیان و به فرمان مجدالملک انجام یافت. صندوق یاد شده که در اثر مرور زمان فرسوده شده بود، در 1329ش توسط حاج‎محمد صنیع خاتم، هنرمند مشهور عصر، به گونه زیبایی مرمت شد و اکنون به طول 58/2 و پهنای یک و ارتفاع 20/1 متر پا بر جای است.
موقوفات
همگام با افزایش اهمیت و توسعه آستان حضرت عبدالعظیم(ع)، از دیرباز کسانی مزارع و املاک و رقبات و اشیائی، غالباً با تعیین مورد مصرف آنها، وقف آستانه کرده‎اند و فرمان‌هایی نیز از سوی حاکمان وقف درباره موقوفات صادر شده که هم‎اکنون پاره‎ای از آنها در دست است. کهن‎ترین خبری که درباره اوقاف آستانه دیده شد، روایت قزوینی رازی است که می‎گوید: مجدالملک براوستانی اوقافی برای حضرت عبدالعظیم مقرر داشته است. کهن‎ترین فرمان دولتی در این باره، فرمان مورخ 960 قمری شاه‎طهماسب است که صورت موقوفات غیرمنقول آستان با مشخصات کامل در آن ذکر شده است. براساس این فرمان، 16 رقبه مزرعه و باغچه در ری و شمیران و شهریار، از جمله املاک وقفی آستانه بوده که امروزه 5 رقبه از آن باقی و در تصرف آستانه است و بقیه در طی روزگار به علت نابسامانی‌های سیاسی، توسط کسانی تصرف شده است.
مدفونان نیک‌نام و بدنام در اطراف آستان
برخی از مشاهیر بدنام و خوشنام (بزرگان علمی و دینی) ایران در جوار ضریح و رواق‌های اطراف حرم حضرت عبدالعظیم(ع) به خاک سپرده شده‌اند. از جمله: ناصرالدین شاه قاجار، آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی (همچنین همسر و پسر وی)، علامه محمد قزوینی، عباس اقبال آشتیانی، ملا علی کنی، شیخ محمد خیابانی، ستار خان، حجت‌الاسلام محمدتقی فلسفی واعظ شهیر معاصر. همچنین در دوره پهلوی، آرامگاهی در جوار این آستان برای رضا شاه پهلوی(دیکتاتور ایران) تدارک دیده شد که به تدریج بسیاری از وابستگان این خاندان از جمله؛ علیرضا پهلوی، سلیمان بهبودی، سپهبد فضل‌الله زاهدی، ارتشبد محمد خاتم، حسنعلی منصور در آنجا به خاک سپرده شدند که این مقابر پس از انقلاب اسلامی به همراه مقابر 50 تن از وابستگان رژیم گذشته تخریب شد. در سال‌های اوّلیه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کوشش در تقویت جایگاه معنوی آستان مقدّس قوّت گرفت. بر همین اساس در سال 1369 مقام معظّم رهبری، طی حکمی، محمّدی ری شهری را به تولیّت آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم و بقاع متبرّکه امامزاده حمزه علیه السّلام و امامزاده طاهر علیه السّلام منصوب نمودند. از آن زمان تاکنون کارهایی چون ایجاد تشکیلات اداری نوین، کارهای قانونی، حقوقی و اجرائی برای مجموعه از جمله ثبت رسمی اساسنامه، تهیه «طرح جامع مذهبی و ملّی توسعه آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه‌السّلام» و ... صورت گرفته است و طرح توسعه فیزیکی آستان نیز از سال 1371 در قالب 20 پروژه رفاهی، فرهنگی و مذهبی به اجرا در آمد. هم اکنون «آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم» به عنوان یک نهاد مستقل زیر نظر مقام معّظم رهبری با حدود 700 کارمند در حوزه های اداری و مالی، حقوقی و موقوفات، عمرانی، اقتصادی، فرهنگی، روابط عمومی و بین‌الملل، مشغول فعالیّت و ارائه خدمات به زائرین است.


جایگاه حضرت عبدالعظیم(ع)
از یکی از اهالی ری که به دیدن امام هادی(ع) رفته بود، نقل شده است که روزی به دیدن ایشان رفتم. ایشان فرمودند: از کجا می‌آیی؟ عرض کردم از زیارت قبر حسین پسر علی در کربلا بر می‌گردم. ایشان فرمودند بدان که همانا اگر قبر عبدالعظیم که پیش خودتان است زیارت کرده بودی، همانا مانند این بود که حسین پسر علی را زیارت کرده‌ای.(ویکیپدیا) وجود 33 روایت در کتب اربعه و صدها روایت در سایر کتب، نشان از تلاش‌های بی‌پایان فقهی و کلامی حضرت عبدالعظیم دارد. از سوی دیگر عبدالعظیم را باید در واقع نخستین نگارنده و یا به سخن دقیق‌تر اولین گردآورنده باورنامه‌های شیعی دانست. پس از این به روایتی که شیخ صدوق(ره) در «التوحید» به‌دست داده است اشارت خواهیم کرد و در آن نحوه عرضه عقاید از سوی عبدالعظیم و تأیید شدن آن از سوی امام(ع) را به نظاره خواهیم نشست.( نخستین نگارنده باورنامه‌های شیعی»، نوشته سهند صادقی‌بهمنی) از اخبار منقوله به طور وضوح استفاده می‌شود که وی مورد مهر و علاقه و محل اطمینان و اعتماد ائمه اطهار(ع) بوده است. برای نمونه صاحب‌بن عباد در رساله خود بیان کرده: «ابوحامد رازی گوید: خدمت حضرت هادی(ع) رسیدم و از آن جناب مسائلی پرسیدم، هنگامی که اراده کردم از محضر مقد‌سش بیرون شوم فرمود: هرگاه مشکلاتی برایت پیش آمد کرد آن‌ها را از عبدالعظیم حسنی بپرس و سلام مرا هم به او برسان.» در «امالی» شیخ صدوق ضمن حدیث «عرض دین» آمده وقتی که حضرت عبدالعظیم خدمت امام هادی(ع) مشرف شد و عقائد خود را اظهار کرد امام فرمود: «تو از دوستان حقیقی ما هستی.» این حدیث ما را کفایت می‌کند تا به فضایل و مقامات حضرت عبدالعظیم پی ببریم؛ چرا که شیعه و محب واقعی اهل‌ بیت(ع) بودن مقامی است که هرکس به آن نائل نمی‌شود. عبدالعظیم در مجموع از 3 شیوه برای انتقال بر جای‌گذاری میراث دینی اهل‌ بیت(ع) استفاده کرده است؛ نخست آن‌که او از طریق عضویت در سازمان وکلای امام هادی(ع) سبب انتشار احادیث فقهی، اخلاقی و نیز کلامی ایشان می‌شد، هرچند عضویت او در این سازمان مخفی بود دوم آن‌که اگر به تقریبا اندکی بیش از 33 روایت منقوله او در کتب اربعه؛ یعنی، الکافی، التهذیب،‌ الاستبصار و من لایحضر ‌که توسط محقق برجسته معاصر، حضرت آیت‌الله خوئی در معجم گران‌سنگ رجالی؛ یعنی «معجم رجال الحدیث» فراهم آمده، توجه کنیم، درخواهیم یافت که او معمولا در میانه سند روایات قرار دارد، در اصطلاح نه راوی سامع است و نه راوی نهایی، بلکه راوی ناقل است و این از اهمیت زائدالوصف او حکایت دارد؛ سومین روش که در واقع جالب‌ترین و شاید بتوان آن را ابتکار خود وی به شمار آورد، شیوه عرضه احادیث و عقاید به ائمه اطهار(ع) و گرفتن تثبیت از ایشان است.
حضرت عبدالعظیم(ع) در سفر آخرت
مسافر ری در همان‌جا بیمار شد و چندی بعد به دیار باقی سفر کرد. تاریخ دقیق درگذشت او معلوم نیست عبدالعظیم(ع) در همان شهر بیمار شد و چندی بعد درگذشت. تاریخ دقیق درگذشت او معلوم نیست. اما چون امام‎هادی(ع) میان سال‌های 250-254 قمری در سامرا بود و از همان جا عبدالعظیم را به ری فرستاد، نیز چون عبدالعظیم پس از امام‎هادی درگذشت، تاریخ فوت او می‎بایست پس از 254هجری قمری باشد.(دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی) البته نقل‌های دیگری هم وجود دارد که وی در پانزدهم شوال سال 252 هجری قمری وفات یافته است. (سایت کتاب اول) در کیفیت مکان و چگونگی دفن وی آورده‌اند: چندی پیش از مرگ حضرت عبدالعظیم(ع)، مردی به نام عبدالجباربن عبدالوهاب رازی، که به گفته قزوینی رازی می‎توان دریافت که مذهب تسنن داشته است در خوابی دیده بود که باغ خود را برای دفن عبدالعظیم و شیعیان دیگر وقف کرد. پس از درگذشت عبدالعظیم(ع)، جنازه او را در آن باغ نزدیک درخت سیبی به خاک سپردند به همین سبب آرامگاه عبدالعظیم به مشهدالشجره معروف گشت. (دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی)
تکامل ساختمان آستان
باغی که پیکر حضرت عبدالعظیم(ع) را در آن به خاک سپردند، در دروازه باطان یا باب طاق یا ماطاق، بیرون از باروی ری عهد اسلامی واقع بود و این وضع تا حدود یک سده پیش دوام داشت. از روزگار سلجوقیان تا صفویان آگاهی درست و چندانی در باب تعمیر یا توسعه و احداث بناهای تازه در این آستان در دست نیست ولی آشکار است که این بقعه در طی روزگار مورد توجه امیران و سلاطین ایران، خاصه حاکمان شیعی مذهب بوده است. آستان حضرت عبدالعظیم(ع) در روزگار صفویان که نسب خویش را به امامزاده حمزه فرزند امام‎موسی کاظم می‎رساندند، بسیار مورد توجه واقع شد و آثار و ابنیه‎ای در اطراف حرم بنیاد گردید، و اهمیت این بقعه همواره فزونی یافت تا در روزگار قاجار که به سبب نزدیکی شهر ری به پایتخت، سخت مورد توجه واقع شد. بیشتر بناهای وابسته به حرم عبدالعظیم و امامزاده حمزه(علیهم‌السلام) در همین روزگار ساخته یا تکمیل و تزئین گشت. در نیم سده اخیر نیز آستان حضرت عبدالعظیم، مانند دیگر بقاع متبرکه و معروف ایران، رو به توسعه نهاد و بر اهمیت تاریخی آن بسی افزوده گشت و متولیان وقت به توسعه و تکمیل و تزیین هرچه بیشتر آستان و تعمیرات بنیادی بخش‌های کهن و پرارزش آن چون ضریح و صندوق همت گماشتند.


حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) از نوادگان امام حسن(ع) است که با چهار واسطه به ایشان می‌رسد و به همین دلیل وی را «حسنی» نامیده‌اند. وی از دانشمندان شیعه و از راویان حدیث ائمه معصومین علیهم السّلام و از چهره‌های برجسته، محبوب و مورد اعتماد نزد اهل‌بیت(ع) و پیروان آنان بود و در مسایل دین آگاه و به معارف مذهبی و احکام قرآن، شناخت و معرفتی وافر داشت و ستایش‌های ائمه از ایشان تایید چنین مدعایی است.
حضرت عبدالعظیم(ع) در راه ری
زمینه‌های مهاجرت حضرت عبدالعظیم(ع) از مدینه به ری و سکونت در غربت و تحمل شداید را باید در اوضاع سیاسی و اجتماعی آن عصر جستجو کرد؛ خلفای عبّاسی به ویژه متوکّل نسبت به ائمه(ع) و پیروان آنان بسیار بد رفتار بودند و حضرت عبدالعظیم(ع) نیز از این قاعده مستثنی نبود. درچینن شرایطی ملاقات حضرت عبدالعظیم(ع) با امام هادی(ع) بهانه لازم را به متوکل که به دنبال چنین بهانه‌هایی بود داد. وقتی خبر این دیدار به متوکل رسید، دستور تعقیب و دستگیری وی صادر گشت، او نیز برای مصون ماندن از خطر، خود را از چشم مأموران پنهان می‌کرد تا سرانجام به ری رسید و آنجا را برای سکونت انتخاب کرد. به نقلی وی به قصد زیارت مرقد امام‎رضا(ع) و به قولی به دستور امام هادی، خانواده خود را در مدینه گذاشت و از سامرا وارد ری شد و در محله ساریانان و کوی موالی، محل برخورد سه محله ویژه حنفیان، شافعیان و شیعیان در خانه یکی از شیعیان جای گرفت.(دائرة المعارف بزرگ اسلامی)
مسافر ری در کسوت فردی ناشناس
حضرت عبدالعظیم(ع) به صورت یک مسافر ناشناس، وارد ری شد و به منزل یکی از شیعیان رفت،مدّتی به همین صورت گذشت. او در زیرزمین آن خانه به سر می‌برد و کمتر خارج می‌شد، به طور طبیعی در ابتدای امر تعداد کمی از شیعیان او را می‌شناختند اما پس از مدّتی، افراد بیشتری حضرت عبدالعظیم علیه السّلام را شناختند و خانه‌اش محلّ رفت و آمد شیعیان شد. حضرت عبدالعظیم علیه السّلام میان شیعیان شهرری بسیار ارجمند بود و پاسخگویی به مسایل شرعی و حلّ مشکلات مذهبی آنان را برعهده داشت و پس از مدتی محور تجمّع شیعیان و تمرکز هواداران اهل‌بیت(ع) شد. به نقل روایتی که در «مسند عبدالعظیم حسنی» آمده، وی از طرف امام هادی(ع) نیابت و وکالت داشته و در شهر ری، سرپرست شیعیان بوده است.
استادان، شاگردان و آثار حضرت عبدالعظیم(ع)
ابوالقاسم عبدالعظیم(ع) در طول عمر با برکتش از محضر بزرگانی به عنوان استاد بهره‌مند شد که از جمله آنانند؛ شیخ ابراهیم بن ابی محمود خراسانی، شیخ بکاربن حروم کمونه‌ای، عبدالله فاقه (پدر بزرگوارش) همچنین شیخ ابوجعفر برقی، شیخ ابوتراب بن موسی رویانی مازندرانی و سید عبیدالله بن حسین علوی از جمله شاگردان آن حضرت به شمار می‌روند. ایشان همچنین دارای کتب و تألیفاتی نیز بوده که از مهم‌ترین آن‌ها، کتاب «روز و شب» و «خطب امیرالمومنین (ع‌)» را می‌توان نام برد. عده‌ای از بزرگان شیعه و مشایخ حدیث و روایت از وی اخذ حدیث کرده‌اند.نمونه‌ای از اخبار و روایات حضرت عبدالعظیم(ع) به این شکل است، فرمودند: «مؤمن کسی است که هرگاه نیکی کند از عمل خود خوشوقت شود و هرگاه از او عمل بدی سر زد استغفار و بازگشت کند، مسلمان کسی است که مسلمین از دست و زبان او در آسایش به سر برند از ما نیست آن کسی که همسایگان از شرور و فساد آن در امان نباشند.» (عیون الاخبار / باب ما جاء عن الرضا(ع) من الاخبار المجموعه الحدیث) حضرت عبدالعظیم الحسنی از حضرت امام جواد(ع) از پدرش و او از جدش روایت کرده که فرمود: «از حضرت امام صادق(ع) شنیدم می‌فرمود: سرپیچی از فرمان و دستورات و پدر و مادر از گناهان بزرگ است؛ زیرا خداوند «عاق» را ستمگر بدبخت معرفی فرموده و او را به سخت‌ترین عذاب و شکنجه وعده داده است. (علل الشرایع / الباب 229 / الحدیث 2) برای دستیابی به مجموعه احادیث نقل شده توسط حضرت عبدالعظیم می‌توان به مسند حضرت عبدالعظیم نوشته آقای عزیزالله عطاردی مراجعه کرد.


از امام زین العابدین (علیه السلام) چنین روایت شده است:

روزی علی (علیه السلام) به فاطمه فرمود: آیا از پدرت پرسیده ای که در روز قیامت او را کجا دیدار خواهی کرد؟ فاطمه گفت: آری از او پرسیدم و آن بزرگوار فرمود: مرا در کنار حوض کوثر جست و جو کن. گفتم: اگر آن جا نبودید؟ فرمود: زیر سایه عرش الهی که جایگاه ویژه من است. گفتم پدر جان آیا در آن روز همه مردم برهنه اند؟ جواب داد: آری دخترم. پرسیدم آیا همه عریانند؟ فرمود: آری. گفتم: ای وای! ای وای! از برهنگی آن روز در برابر خدای تعالی. پس از اندکی که هنوز در محضر آن حضرت بودم به من فرمود: دخترم، هم اکنون جبرئیل بر من نازل شد و گفت: خدای می فرماید: به فاطمه سلام برسان، بگو: تو از خدایت حیا کردی خداوند هم از تو حیا کرد و وعده داد که در روز قیامت دو حله از نور بر تو بپوشاند.
علی (علیه السلام) رو به فاطمه (سلام الله علیها) پرسید: آیا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره پسر عمویت نپرسیدی؟ فاطمه گفت: در این باره نیز پرسیدم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پاسخ داد: علی (علیه السلام) نزد خدا عزیز و گرامی تر است از این که او را در روز قیامت برهنه کند. (1)

خانه

علی و فاطمه – که درود خداوند بر آن ها باد – از آغاز زندگی مشترک در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی می کردند. این خانه در «قبا» یعنی کنار دروازه شهر مدینه بود و به حارثه بن نعمان تعلق داشت. این منزل از خانه پیامبر دور بود و تحمل رفت و آمد در این مسافت دور برای رسول گرامی اسلام که همیشه مشتاق دیدار دختر و دامادش بود، دشوار می نمود. به این دلیل، روزی پیامبر به خانه فاطمه رفت و فرمود: دخترم! قصد دارم تو را در خانه ای به نزدیک منزل خود منتقل کنم تا دیدار تو برایم آسان باشد.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) گفت: حارثه چند خانه دیگر هم دارد. با او مذاکره کنید، شاید منزل دیگری در اختیار ما قرار دهد.
پیامبر فرمود: حارثه آن قدر منزل هایش را برای ما تخلیه کرده و همواره خودش از ما دورتر شده است که دیگر از او خجالت می کشم. چنین درخواستی داشته باشم.
هنگامی که این خبر به حارثه رسید، بی درنگ خدمت رسول خدا رفت و گفت: من و تمام دارایی ام در اختیار شما هستیم و اکنون بسیار دوست دارم که بر من منت بگذارید و حضرت فاطمه را به منزل خود من منتقل کنید. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پذیرفت و دخترش را به منزل دیگر حارثه در محله «بنی بخار» که در فاصله نزدیک تری قرار داشت، منتقل ساخت تا این که بعدها خانه ای کنار خانه پیامبر برای آن ها ساخته شد. (2)
فردی از حسین بن روح پرسید: رسول خدا چند دختر داشت؟ پاسخ شنید: چهار دختر. پرسید: کدام یک افضل بودند؟ حسین بن روح گفت فاطمه (سلام الله علیها) از همه فرزندان رسول خدا افضل بود. شخص پرسید: به چه دلیل فاطمه بهتر است حال آن که در میان دختران سنش کمتر بود و کمتر با پیامبر زیسته است؟ حسین بن روح پاسخ داد: به دو دلیل و دو ویژگی که خداوند مخصوص فاطمه کرده بود. اول آن که تنها وارث رسول خدا شد و دوم، نسل و ذریه رسول خدا از اوست و علت این که خداوند این دو فضیلت بزرگ را نصیب او کرد، اخلاص بسیاری بود که خداوند در نیت او سراغ داشت. (3)

پی نوشت ها:

1. محمدحسن حائری یزدی جلوه های تقوا (2)، داستان هایی از زندگانی امام علی و حضرت فاطمه (سلام الله علیهما)، مشهد، آستان قدس رضوی بنیاد پژوهش های اسلامی، 1380، چ 3، به نقل از: بحارالانوار، ج 43، ص 55.
2. میرعلی محمد نژاد، ششصد پرسش و پاسخ پیرامون حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)، انتشارات سنا، 1380، چ 1، ص 221.
3. احمد نورائی یگانه قمی، فصایص الصدیقه الزهرا، نشر دارالتقصیر، 1382، چ 1، ص 175.


نظر

در کتاب مقتل آل الرّسول حکایت شده است :
روزى یک نفر عرب بیابان نشین به محضر مبارک حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السّلام شرفیاب شد و اظهار داشت :
اى پسر رسول خدا! من دیه کامله اى را تضمین کرده ام ؛ ولیکن از پرداخت آن ناتوانم ، با خود گفتم : بهتر است نزد بخشنده ترین و بزرگوارترین افراد برسم و از او تقاضاى کمک نمایم ؛ و از شما اهل بیت رسالت گرامى تر و بخشنده تر نیافتم .
حضرت فرمود: اى برادر عرب ! من از تو سه مطلب را سؤ ال مى کنم ، چنانچه یکى از آن ها را جواب دهى ، یک سوّم دیه را مى پردازم .
و اگر دوتاى آن سؤ ال ها را پاسخ صحیح گفتى ، دوسوّم آن را خواهم پرداخت ؛ و در صورتى که هر سه مسئله را پاسخ درست دادى ، تمام دیه و بدهى تو را پرداخت مى نمایم .
اعرابى گفت : یاابن رسول اللّه ! آیا شخصیّتى چون شما که اهل فضل و کمال هستى از همانند من بیابان نشین سؤ ال مى کند؟!
حضرت فرمود: از جدّم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شنیدم که فرمود: نیکى و احسانى را که به دیگرى مى کنى ، بایستى به مقدار شناخت و معرفت آن شخص ‍ باشد.
اعرابى عرضه داشت : پس آنچه دوست دارى سؤ ال فرما، چنانچه توانستم پاسخ مى دهم ؛ وگرنه از شما مى آموزم ، و در همه امور از خداوند متعال کمک و یارى مى طلبم .
حضرت سؤ ال نمود: کدام کارها افضل اعمال است ؟
اعرابى پاسخ داد: همانا ایمان و اعتقاد به خداوند سبحان ، افضل اعمال و برترین کارها است .
حضرت فرمود: راه نجات از هلاکت چگونه است ؟
اعرابى در جواب گفت : توکّل و اعتماد بر خداوند متعال ، بهترین وسیله نجات و رستگارى است .
سوّمین سؤ ال این بود: چه چیز موجب زینت مرد خواهد بود؟
اعرابى در پاسخ اظهار داشت : علم و دانشى که همراه با صبر و شکیبائى باشد.
سپس امام حسین علیه السّلام اظهار نمود: چنانچه براى انسان اشتباهى رخ دهد؟
اعرابى گفت : مال و ثروتى که همراه با مروّت و وجدان باشد.
و پس از آن حضرت فرمود:
چنانچه باز هم اشتباه کند؟
اعرابى اظهار داشت : تنها راه نجات او این است ، که صاعقه اى از آسمان فرود آید و او را بسوزاند و نابودش کند.
حضرت در این لحظه تبسّمى نمود و همیانى را جلوى اعرابى قرار داد که در آن مقدار هزار دینار بود؛ و همچنین انگشترش را که نگین آن صد درهم ارزش داشت به اعرابى اهدا نمود و فرمود: اى اعرابى ! این مبلغ را بابت بدهى خود بپرداز؛ و انگشتر را هزینه زندگى خود کن .
و چون اعرابى آن هدایا را گرفت ، از حضرت تشکر و قدردانى کرد و گفت :
اللّهُ یَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ.
یعنى ؛ خداوند متعال مى داند خلافت و رسالت خود را به چه کسانى واگذار نماید.(1)

1-بحارالانوار: ج 44، ص 196، به نقل از جامع الاخبار.


روزى امام حسن مجتبى علیه السّلام در کنار حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ایستاده بود، که یک شکارچى در حالى که بچّه آهوئى را به همراه داشت وارد شد؛ و اظهار داشت : یا رسول اللّه ! من این بچّه آهو را شکار کرده ام و آن را براى فرزندانت حسن و حسین علیهماالسّلام هدیه آورده ام .
حضرت آن بچّه آهو را قبول نمود و به امام حسن مجتبى علیه السّلام داد و براى شکارچى دعاى خیر نمود.
و پس از ساعتى حسین علیه السّلام آمد؛ و چون دید برادرش با بچّه آهوئى سرگرم بازى است گفت : آن را از کجا آورده اى ؟
جواب داد: جدّم رسول اللّه آن را به من داد.
امام حسین علیه السّلام سریع به سوى جدّش رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روانه شد و اظهار داشت : چرا به برادرم بچّه آهو داده اى و به من نمى دهى ؟!
و مرتّب این سخن را تکرار مى نمود و حضرت رسول نیز او را با ملاطفت و مهربانى دلدارى مى داد، تا آن که حسین علیه السّلام مشغول گریه شد.
ناگاه جلوى مسجد سر و صدائى به پا شد، هنگامى که مشاهده کردند، دیدند که گرگى آهوئى را به همراه بچّه اش آورده است .
همین که نزد حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله رسیدند، آهو با زبان فصیح ، به عربى لب به سخن گشود و گفت : یا رسول اللّه ! من داراى دو بچّه شیرخواره بودم ، یکى از آن ها را شکارچى گرفت و براى شما آورد؛ و این بچّه برایم باقى ماند و خوشحال بودم .
و هنگامى که مشغول شیردادنش بودم صدائى شنیدم که مى گفت :
زود باش ! با سرعت بچّه ات را نزد پیامبر خدا بِبَر، چون حسین علیه السّلام با حالت گریه درخواست آن را دارد؛ و تا قبل از آن که اشک بر گونه هایش جارى گردد، خودت را با بچّه ات باید آن جا رسانى ؛ وگرنه این گرگ تو و بچّه ات را نابود مى کند.
و سپس گفت : یا رسول اللّه ! من مسافت زیادى را با سرعت آمده ام و خدا را شکر مى گویم که پیش از جارى شدن اشک بر صورت مبارک فرزندت حسین خود را به اینجا رسانده ام .
در این هنگام صداى تکبیر از جمعیّت بلند شد؛ و حضرت براى آهو دعا نمود و بچّه اش را تحویل حسین علیه السّلام داد؛ و آن را نزد مادرش حضرت زهرا علیها السّلام آورد و همگى شادمان گردیدند.(1)

1-منتخب طُرِیحى : ص 123، بحارالانوار ، ج 43، ص 312.