مرحوم شیخ محمود عراقى که از شاگردان مبرز شیخ انصارىبوده است. در قسمت پایانى کتاب دارالسلام قصه هایى را با ذکر سند در احوال فقها و علما آورده است که سند بعضى از آنها شیخ انصارى و ملا احمد نراقى است. یکى از این ماجراها مربوط به میرزاى قمى است که شیخ انصارى عصر او را درک کرده است؛ چرا که شیخ انصارى متولد 1214 قمرى است و میرزاى قمى 1231 چشم از جهان فرو بست؛ به عبارت دیگر وقتى میرزاى قمى رحلت کرد، شیخ جوانى هفده ساله بود.
شیخ محمود عراقى در کتاب دارالسلام آورده است که شخصى از راه دریاى عمان عازم حج بود. در بین راه همیان پول خود را درآورده و محاسبه مىکرد که چه مقدر از پولهایش خرج شده و چه مقدار مانده است. در همین حال متوجه مىشود که شخصى از طبقه بالاى کشتى او را مىپاید. چند لحظه بعد همان شخص از بالاى کشتى شروع به داد و فریاد کرد که همیان پول مرا دزدیدند، پلیس کشتى آمد و پرس و جو را آغاز کرد. او نشانى و مشخصات همیان این زائر بیت اللَّه الحرام را به آنها داد، که رنگش چنین است و این مقدار پول داخل آن است. آن زائر دید دقیقاً مشخصات همیان او را مىدهد و مىخواهد از این طریق پولهایش را به چنگ آورد. با خود گفت: خدایا، چه کار کنم؟ الآن است که مرا به جرم دزدى دستگیر کنند و پولهایم را نیز از دست بدهم و چه بسا به مجازات برسم. این بود که گفت: یا امیرمؤمنان، این پولهاى من نزد شما امانت باشد، و پولها را به دریا انداخت.
مأمورها همه را گشتند تا نوبت به او رسید. او را نیز بازرسى کردند، اما چیزى پیدا نکردند. از این رو شخصى را که در طبقه فوقانى کشتى بود به جرم اینکه تهمت زده است به مجازات رساندند. اما مجازات او هیچ فایدهاى به حال این زائر بىنوا نداشت؛ زیرا پولهایش را از دست داده بود. با هزار بدبختى به حج رفت و در راه بازگشت، به نجف اشرف و حرم امیرمؤمنان علیه السلام رفت و عرض کرد: یا امیر مؤمنان، ما به شما اعتقاد داریم. من همیان خود را به رسم امانت به شما سپردم و اکنون هم آن را از شما مىخواهم.
شب حضرت امیر مؤمنان على علیه السلام را در عالم رؤیا دید که به او فرمودند: به قم برو و امانت خود را از میرزاى قمى بگیر. از خواب بیدار شد. میرزاى قمى را نمىشناخت، اما به طرف قم حرکت کرد. به قم که رسید، از مردم پرس و جو کرد که میرزاى قمى کیست و خانهاش کجاست؟ گفتند: مرجع تقلید است و خانهاش در فلان محله قرار دارد. خدمت میرزا رسید و ماجرا را برایش نقل کرد. میرزاى قمى نیز همان همیان را از زیر عبایش در آورد و به او داد. وقتى آن را باز کرد، دید پولها دست نخورده است.
«میرزاى قمى نیز مثل دیگران، انسان معمولى بود، اما با زحمت و پشتکار به این مقام رسیده بود. گفتهاند بسیارى از کراماتى که به دست آورده بود، از راه سکوت و نگه داشتن زبان بوده است».
مُهر بر لب زده
علماى تبعیدى از نجف اشرف به ایران، مرحوم آقا سیّد ابوالحسن اصفهانى، میرزاى نایینى و... در قم شروع به تدریس نمودند و شهریّه ى مختصر هم مى دادند، و در صحن حضرت معصومه ( علیهاالسّلام ) و مسجد امام نماز مى خواندند. گویا مرحوم میرزاى نایینى در صحن نماز مى خوانده، و هنگام گفتن تکبیرة الاحرام اضطراب داشته، و در نماز عید، مقیّد به خواندن قنوت معروف و دعاى آن نبوده است، بلکه دعاى خودش را مى خواند و تکبیر مى گفت و سپس براى قنوت دیگر دست بلند مى کرد.
مردی از معاویه پرسشی کرد. معاویه گفت: از علی بن ابیطالب بپرس زیرا او آگاه تر است. آن مرد گفت: ای امیرالمؤمنین معاویه گفتار تو و پاسخت در این مسأله برای من محبوب تر است از پاسخ و گفتار علی.
معاویه گفت: بد حرفی زدی و اندیشه اشتباهی داری، تو از گفتار مردی اظهار ناخرسندی کردی که رسول خدا او را از دانش و علم سیراب می کرد.
و به او فرمود: تو برای من همانند هارون برای موسی هستی، مگر این که بعد از من پیامبری نیست.
عمر بن خطاب از علی علیه السلام می پرسید و به سخنش عمل می کرد و من خود شاهد بودم که هرگاه مشکلی برای عمر پیش می آمد می گفت: آیا علی اینجا هست و حضور دارد؟
آنگاه معاویه به آن مرد گفت: برخیز که خداوند دو پایت را زمین گیر کند و دستور داد نام او را از دیوان سهمیه بیت المال حذف کردند.
بحارالانوار، ج37، ص266، ح40 ------ عمدة
ادامه مطلب...
عُروة بن زبیر می گوید:
با گروهی در مسجد رسول خدا نشسته بودیم که سخن از پدر وبیعت رضوان به میان آمد.
ابودرداء گفت:« آیا می خواهید کسی را نام ببرم که ثروتش از همگان کمتر، ولی تقوا و تلاشش در عبادت خدا بیش از همه است؟ »
گفتند:«آری. بگو.»
گفت:« امیر المونین علی ابن ابیطالب»
در این هنگام تمام افراد حاضر در مجلس با ناراحتی از ابودرداء رو گرداندند. ابودرداء گفت:« ای مردم، من آنچه را دیدم می گویم، و هر یک از شما آنچه را که دیده است بگوید. من، خودم علی ابن ابی طالب را در لابه لای درختان نخل دیدم که نیمههای شب با صدایی حزن آلود چنین مناجات می کرد:« خدای من، چه بسیار گناهانی که تو به دلیل شکیباییات، آنها را مایه انتقام از من قرار ندادی، و چه بسیار رسواییهایی که تو از سر بزرگواری، آنها را آشکار نساختی. خدایا، اگر عمرم را مدتی طولانی در معصیت تو گذراندم و در نامهی اعمالم گناهانم بزرگ است، جز آمرزش تو آرزوی دیگری ندارم و جز رضایتت به چیز دیگری امیدوار نیستم.»
صدای علی بن ابی اطالب مرا به خود مشغول ساخت. من دنبال صدا رفتم و به علی بن ابی طالب رسیدم. بدون حرکت در گوشه ای ایستادم و دیدم علی در دل تاریک شب چند رکعت نماز گزارد. آن گاه به دعا و گریه و مناجات مشغول شد و در ضمن مناجات هایش چنین گفت:« خدای من، به عفو تو می اندیشم و گناهانم بر من سبک میشود؛ و گاه مؤاخذه و مجازات هولانگیز تو را یاد می کنم و گناهانم بر من بزرگ و سخت میگردد.
آه، اگر تو در نامهی اعمالم گناهی را بخوانی که من فراموش کرده ام، و تو آن را ثبت کردهای. آن گاه فرمان دهی که او را بگیرید. پس وای بر اسیری که خاندانش نتواند او را رهایی بخشد و قبیلهاش سودی برایش نداشته باشد. آه از آتشی که جگرها و کلیهها را می سوزاند...»
پس آن قدر گریست که بدون حرکت افتاد. من پیش خودم گفتم از شدت شبزنده داری، خوابش برده، و گفتم او را برای نماز صبح بیدار می کنم. جلو رفتم و او را تکان دادم، ولی تکانی نخورد.
گفتم:« انالله و انا الیه راجعون. علی بن ابی طالب مُرد!»
با شتاب به منزلش رفتم و خبر مرگ او را به همسرش دادم. جضرت زهرا سلام الله علیها ماجرا را پرسید و من تعریف کردم.
او فرمود:«ای ابودرداء، به خدا سوگند این حالتی است که از ترس خدا به علی دست میدهد.»
صبح که شد مردم به صورت علی آب زدند و علی به هوش آمد. برخاست و مرا دید که میگریم. فرمود:« چرا گریه می کنی؟»
گفتم:« به خاطر کاری که تو با خودت میکنی.»
فرمود:« ای ابودرداء، چه میگویی اگر مرا ببینی که برای حساب فرا خواندهاند، فرشتگان عذاب مرا گرفتهاند و در پیشگاه خداوند جبار ایستادهام، در حالی که دوستانم رهایم ساختهاند. در این هنگام تو بیشتر از اکنون به من رحم میکنی و برایم دل میسوزانی.»
به خدا سوگند، این صحنه را در زندگی هیچ یک از اصحاب رسول خدا ندیدم.
بحارالانوار، ج 41، ص 11، حدیث 1 ------ امالی صدوق
در زمان قدیم مرحوم آخوند ملاعلی سمنانی در شهر خودشان سمنان به ایشان خبر رسید که یک کاروان شتر پر از مشروب، شب داخل شهر می شود آخوند ملا علی سمنانی(رحمه الله) با مریدهایشان شبانه به بیرون شهر رفتند وقتی کاروان آمد آخوند فرمودند: حق شکستن شیشه ها را ندارید، فقط در شیشه ها را باز، و عرق را روی زمین بریزید و شیشه را سرجایش بگذارید، و بدین وسیله هم عمل به نهی از منکر کردند و جلوی حرام را گرفتند و هم اموال مردم محفوظ ماند. زیرا ترک امر به معروف و نهی از منکر موجب لعن خدا و نزول عذاب است.
ادامه مطلب...
در زمانی که فخر رازی به مرو آمده بود منزلتی بزرگ و آوازه ای بلند و ابهتی عظیم داشت به نحوی که به احترام او کسی سخنش را قطع نمی کرد و در مقابل او نفس نمی کشید.
من برای استفاده از محضر او به محضرش آمد و شد داشتم.
روزی به من گفت: دوست دارم برای من درباره سلسله نسب طالبیون ( فرزند ابوطالب) کتابی بنویسی تا آن را بخوانم چون نمی خواهم در این مورد جاهل باشم.
گفتم می خواهید به صورت مشجر انساب ایشان را ترسیم کنم با یه صورت نثر بنویسم؟
گفت: من چیزی می خواهم که آن را حفظ و از بر کنم و نوشته مشجر قابل حفظ کردن نیست، گفتم: سمعا" و طاعة"
رفتم و کتابی را که اسم آن را « الفخری» گذاشتم نوشتم و برایش بردم.
چون آن کتاب را دید از مسند شخصی خودش پائین آمد و بر بوریائی که در آنجا بود نشست و به من گفت تو بر این مسند بنشین.
من نشستن بر آن مسند را در حضور او جسارت دانستم ولی او با نهیبی سخت مرا مخاطب ساخت و گفت در جائی که من می گویم بنشین.
از مهابت او بی اختیار در جائی که گفته بود نشستم و او در مقابل من نشست و آن کتاب را در حضور من قرائت کرد و مواردی را که برایش نامفهوم و پیچیده بود از من سؤال می کرد تا اینکه تمام کتاب را نزد من خواند و سپس به من گفت:
اکنون در هر کجا که می خواهی بنشینی بنشین، که همانا این کتاب علم است و تو در این علم استاد من هستی و من شاگرد تو که در حضورت شاگردی می کنم و استفاده می کنم و از ادب نیست که شاگرد جز روبروی استاد در جای دیگری بنشیند.
پس من برخاستم و او در مسند خود نشست و من بر بوریائی که او نشسته بود نشستم و به قرائت در حضور او پرداختم».
منبع: مردان علم در میدان عمل / جلد اول/ نویسنده : سید نعمت الله حسینی
برای ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
«متأسفانه بعضى به گمان خود اهل زهد و پارسایىاند، ولى با افعال ضد دینى خود به گونهاى عمل مىکنند که آب خوش از گلوى خانواده و افراد تحت تکفلشان پایین نرود».
برای ادامه مطلب اینجا
ادامه مطلب...
ترجمهنویسانى که شرح حال عالمان و فقیهان را نگاشتهاند، از پرداختن به شرح حال این بانوى ارجمند و عالم غفلت نورزیده، آوردهاند: «چون شهید اول چشم از جهان فرو بست، وارثان او دو پسر و یک دختر به نامهاى: شیخ محمد و شیخ على و فاطمه بودند. آنان بر آن شدند تا میراث پدر را - که شامل زمین، مزرعه، باغ و جز آن بود - تقسیم کنند. در میان ارث بر جاى مانده از پدرشان چند کتاب وجود داشت که آن بانوى عالمه و دانشدوست با دو برادر خود از در گفت و گو درآمده، گفت: تمام سهم خود را از ارث پدر، در مقابل این کتابها با شما مصالحه مىکنم.
برادرانش پیشنهاد او را پذیرفته و او سندى نوشت به این شرح:
به نام خداى بخشایشگر مهربان...، اما بعد، امالحسن، فاطمه، سهمالارث خود را - که در جزین(2) و جز آن قرار دارد - به برادرانش ابوطالب، محمد و ابوالقاسم على، فرزندان فقیه اعظم، یگانه روزگار...محمدبن احمدبن حامدبن مکى قدس سره بخشید و در قبال آن، کتابهاى: قرآن کریم، تهذیب و مصباح (شیخ طوسى) و ذکرى (شهید اول)[ که از ماترک پدرشان است] بر گرفت..».
این بانوى بزرگوار مراتب علمى را یکى پس از دیگرى طى کرد و به مرحلهاى رسید که اساتید شهید اول در عرض او به دخترش نیز اجازه اجتهاد دادند.
زمانى که این زن فقیه و دانشمند چشم از جهان فرو بست به دلیل جایگاه والاى علمىاش، هفتاد مجتهد شهر جزین، در تشییع پیکر او شرکت کردند.
برای ادامه مطلب اینجا
آیت الله حائری یزدی، بنیانگذار حوزه علمیه قم دارای خصایص اخلاقی و انسانی و سجایای بسیاری بود.
از خصوصیات بارز او شدت ارادتش به پیامبر و خاندانش ، به ویژه سالار شهیدان حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود که زبانزد خاص و عام بود.
این ارادت به گونه ای بود که مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی تبریزی که یکی از خوبان بود از سوی آن جناب دستور داشت همه روزه پیش از آغاز درس فقه آن مرحوم، دقایقی ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام را نماید و آنگاه جناب حائری درس فقه خود را آغاز می کرد.
دهه محرم مجلس سوگواری داشت و روز عاشورا خود به نشان سوگ حسین علیه السلام گِل بر چهره و پیشانی می مالید و جلو دسته عزاداری علما حرکت می کرد.
از شدت ارادت او به کشتی نجات امت، امام حسین علیه السلام و دلیل آن پرسیدند که در پاسخ فرمود: « من هر چه دارم از آن گرامی است.» و آنگاه یکی از کرامتهای آن حضرت در مورد خودش را بدین صورت شرح داد. :
هنگامی که در کربلا بودم شبی در خواب دیدم که فردی به من گفت: « شیخ عبدالکریم! کارهایت را ردیف کن که تا سه روز دیگر از دنیا خواهی رفت.»
از خواب بیدار شدم و غرق در حیرت گشتم، اما بدان توجه زیادی نکردم. شب سه شنبه بود که این خواب را دیدم ، روز سه شنبه و چهارشنبه را به درس و بحث رفتم و کوشیدم خواب را فراموش کنم و روز پنج شنبه که تعطیل بود با برخی از دوستان به باغ معروف « سید جواد کلیدار» در کربلا رفتیم و پس از گردش و بحث علمی نهار خوردیم و به استراحت پرداختیم.
برای ادامه مطلب اینجا کلیک کنید