سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
حضرت ابراهیم (ع) تا مهمان بر سر سفره اش نمى نشست غذا نمى خورد. یک روز پیرمردى را پیدا کرد و از او خواست که امروز به منزل او برود و با هم غذا بخورند. پیرمرد دعوت ابراهیم (ع) را قبول کرد و به خانه آن حضرت آمد.

ابراهیم (ع) فرمود سفره گستردند و چون اول باید میزبان دست به طعام دراز کند، حضرت خلیل بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دست به طعام دراز کرد، اما آن پیرمرد بدون این که نام خدا را ببرد، شروع به خوردن طعام نمود.

ابراهیم فهمید که پیرمرد کافر است، روى خود را ترش کرد؛ یعنى اگر از اول مى دانستم کافر هستى دعوتت نمى کردم. پیرمرد هم غذا نخورد. بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.

خطاب رسید: اى ابراهیم! بهترین نعمتها که جان است به این پیر گبر دادم و صد سال است او را با آن که کافر است روزى مى دهم، تو یک لقمه نان را از او دریغ داشتى؟ برو و او را بیاور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. اى ابراهیم! بسیار زشت و قبیح است که انسان رفتارى کند که مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجیده برخیزد و برود.

ابراهیم (ع) به دنبال آن پیر گبر رفت و از او عذر خواهى کرد و گفت: بیا برویم، من گرسنه ام تا تو نیایى غذا نمى خورم، مى خواهى بسم الله بگو مى خواهى نگو. پیرمرد پرسید: تو اول مرا راندى، چه باعث شد که آمدى و مرا بدین حال به منزل آوردى و عذر خواهى مى کنى؟

ابراهیم (ع) گفت: خداى تعالى مرا عتاب کرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزى داده ام و باز مى دهم، تو یک ساعت تحمل او را نداشتى و او را رنجانیدى؟ برو او را راضى کن و از او عذر بخواه و او را به منزل بیاور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش.

پیرمرد اشکش جارى شد و گفت: عجب! آیا خدا اینگونه با من معامله مى کند؟! اى ابراهیم دینت را بر من عرضه کن. آن پیرمرد توبه کرد و خداپرست و موحد شد.

ابراهیم خلیل