سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
او شش صد سال بود که در کفر و زندقه بسر مى برد و آشکارا گناه مى کرد. روزى حضرت موسى (ع) براى مناجات با خداوند بزرگ به کوه طور مى رفت که با او برخورد نمود. از موسى (ع ) پرسید: به کجا مى روى؟ موسى گفت : براى راز و نیاز و مناجات با خداوند سبحان مى روم. گفت: براى خداى تو پیامى دارم که از تو مى خواهم حتماً به او بگویى . موسى قبول کرد. گفت : یا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدایى تو ننگ و عار مى آید و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتیاجى نیست.

حضرت موسى (ع ) از حرفهاى او پریشان و ناراحت شد و بدون این که چیزى به او بگوید، به طرف کوه طور روانه شد. پس از اتمام مناجات، شرم داشت که حرفهاى آن کافر را به خداوند بگوید که ناگاه خطاب آمد: اى موسى! چرا پیام بنده مرا که با ما بیگانگى مى کند و از خدایى ما اعراض ‍ دارد، نرسانیدى؟

موسى (ع ) عرض کرد: خداوندا ! خودت بهتر مى دانى که چه گفت. خداوند بزرگ فرمود: اى موسى! به او بگو: اگر تو از خدایى ما ننگ و عار دارى، ما را از بندگى تو ننگ و عار نیست و اگر تو روزى ما نخواهى ما بدون درخواست تو، به تو روزى مى رسانیم.

موسى (ع ) از کوه برگشت و پیام الهى را به آن کافر عاصى رسانید. چون او پیام خدا را شنید سر خود را به زیر انداخت و ساعتى در فکر فرو رفت و آنگاه سر خود را بلند کرد و گفت: اى موسى! پروردگار ما بزرگ پادشاهى است، کریم بنده نوازى است، افسوس که من عمرم را ضایع کردم و روزگارم را به بطالت گذرانیدم. اى موسى! دین خود و راه حق را به من عرضه فرما.

موسى (ع ) دین حق را به او عرضه داشت و او به یگانگى خدا اقرار کرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرین تسلیم کرد و روح او را به علیین بردند.