سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

سه تن در رهى مى‏رفتند؛ یکى مسلمان و آن دو دیگر، مسیحى و یهودى.  در راه درهمى چند یافتند. به شهرى رسیدند. درهم‏ها بدادند و حلوا خریدند.
شب از نیمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز یک نفر را سیر نمى‏کرد.
 

 

یکى گفت: امشب را نیز گرسنه بخوابیم، هر که خواب نیکو دید، این حلوا، فردا طعام او باشد.                                                                            هر سه خوابیدند. مسلمان، نیمه شب برخاست. همه حلوا بخورد و دوباره خوابید.
 

 

صبح شد. عیسوى گفت: دیشب به خواب دیدم که عیسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از این نیکوتر نباشد. حلوا نصیب من است.
 

 

یهودى گفت: خواب من نیکوتر است. موسى را دیدم که دست من را گرفته بود و مى‏برد. از همه آسمان‏ها گذشتیم تا به بهشت رسیدیم. در میانه راه تو را دیدم که در آسمان چهارم آرمیده‏اى.

 

 

ولى مسلمان گفت: دوش، محمد (ص) به خواب من آمد و گفت: اى بیچاره! آن یکى را عیسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بیچاره مانده‏اى. بارى اکنون که از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده‏اى، برخیز به همان حلوا رضایت ده. 

 

 

آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم که من نیز نصیبى داشته باشم.
رفیقان همراهش گفتند: و الله که خواب خوش، آن بود که تو دیدى. آنچه ما دیدیم همه خیالات باطل بود.

   

برگرفته از مثنوى مولوى

خواب بیابان